((((خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز ))))
((((خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز ))))
((((کز این شکاف فراوان به نام ما ا فتد))))
دوش می امد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهر اشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
اتش چهره بدین تاب بر افروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دل سوخته بود