نیمه شب اواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای اغاز کردم د ر خیال
دل به یاد اورد ایام و صا ل
از جدایی یک دوسالی می گذشت
یک دوسال از عمر رفت و بر نگشت
دل به یاد اورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
ان نظر بازی و ان اسرار را
ان دو چشم مست اهو وار ر
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
امد و هم اشیان شد با من او
همنشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شدبامن او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
اینچنین اغاز شد دلبستگی!
وای از ان شب زنده داری تا سحر
وای از ان عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
امد و د ر خلوتم دمسا ز شد
گفتو گوها بین ما اغاز شد
گفتمش در عشق پابر جاست دل
چون گشایی چشم زیباست دل
گر تو زورق مهشری دریاست دل
دل ز عشق روی تو ویران شده
د ر پی عشق تو سرگردان شده
گفت د ر عشقت وفا دارم بدان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من تورا بس دوست میدارم بدان!!!!!!!!!!
شوق وصلت را به سر دارم بدان!!!!!!!!!!
چون تویی مخمو ر خمارم بدان!!!!!!!!!
با تو شادی میشود غم های من !!!
با تو زیبا می شود دنیای من !!!
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم ا ز زیباییت مجنون شده!!!
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش!
طعم بوسه از لبم برد عقل و هوش!
باقی شعر بمونه واسه وقتی که یکی بخواد باقیشو بدونه.